حسين حديثى |
|
||||
|
پنجشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۱
تبعیدی مرد را در جزیره پیاده کرده و خودشان به سرعت دور شدند. همینکه پایش به خشکی رسید از فرط خستگی و حال و روز ناخوشی که به سبب دریازدگی داشت، همانجا بر روی شنهای ساحل به خواب رفت. طولی نکشید که به صدای فریادی از خواب بیدار شد: پس او در این جزیره تنها نبود! به سوی صدا رفت: "آهای! کی هستی که اینجا اومدی؟ تو رو هم به این جزیره تبعید کردن؟ می تونی کمکم کنی؟" مرد تازه وارد فریاد زد: "آره! چی شده؟ کجا هستی؟" -" اینجا! تو این اطاقک! من بدبخت رو هشت سال پیش به این جزیره تبعید کردن. ولی مسئله اینجاست که به حکم قاضی بنا شد تا ابد توی این اطاقک هشت وجهی آینه ای زندانی باشم. اما اون طور که یادمه گفته بودن هیچ کسی رو به اینجا نمی فرستن." :"خوب! مشکلت چیه؟" -" اینجا تو این چند وجهی وحشتناک، واقعیت رو گم کرده ام! همه چیز بی نهایته! تصویره! میلیون ها و بلکه میلیاردها «من» می بینم، اما نمی دونم کدومش خودمم. حقیقت ام اینجا گم شده! بیش از اون که می خوام، می بینم. می تونی راهنمائی یا کمکی کنی؟ حرف بزن!" مرد تازه وارد در حالیکه صداش دور می شد، آهی کشید و گفت:" نمی فهمم تو چی می گی! آخه تابحال آینه ندیده ام. چون من یه کورمادرزادم."
Comments:
ارسال یک نظر
|